گلی
 
قالب وبلاگ

مدتیه با عروسمون دنبال سبک بهتر زندگی هستیم . روزی چندین مرتبه به هم پیام میدیم . تو برنامه روزانمون گوش دادن به ترجمه قران ، خوندن چند خط کتاب ، سالم خوری ، خوردن میوه ، انجام یه کار خوب ، انجام ندادن یه کار بد ، یاد گیری چند کلمه زبان ، تعریف کردن اتفاقی که باهاش در طول روز بهمون حس خوب داشتیم و مدیتیشن و ورزش روزانه . آخر شب هم باید چک لیست پرکنیم و به هم دیگه بابت انجام دادن یا ندادن کار جواب پس بدیم

دو روز پیش متوجه تغییر ظاهرم شدم . زیاد بهش فکر نکردم اما دیروز بهش شک کردم . نکنه سرطان باشه . اشتباه کردم و به مادرم گفتم تا راهنماییم کنه و نگرانش کردم و مجبورم کرد برم دکتر . دکتر هم برام سونوگرافی نوشت . فکرم درگیرش شد . نگران مردن نبودم . اصلا و ابدا . در کنار افکار خوب و بدی که به ذهنم میرسید تنها دل نگرانیم بچه ام بود . فقط با خودم میگفتم من که نباشم چه بلایی به سرش میاد و ناراحت از اینکه این همه سال سابقه کار دارم اما هیچ پس اندازی ندارم که بعنوان یادگاری از من براش بمونه .

البته هنوز نه به باره و نه به دار . شاید هیچی نباشه ولی من تو ذهنم تا ناکجا آباد رفتم . گفتم حتی اگه جواب مثبت بود و من رفتنی شدم حتما خواست خدا بوده و من با آغوش باز تسلیمم . تو مدت زمان باقیمونده باید بیشتر اطرافیانمو شاد کنم و دل بدست بیارم و کارهای خوب انجام بدم . مثل فیلم ها چند تا کلیپ برای تولدهای دخترم بگیرم و هرسال رو بهش تبریک بگم و وصیت کنم به همسرم تا دخترمو به مادرم بسپره . ( ببینین تا کجا ها رفتم . اصلا شوق زندگی منو کشته )

خلاصه صبح شد و اومدم محل کارم و به همکارم که به تازگی این بیماری رو شکست داده و همچنان در استرس بازگشتش به سر میبره موضوع رو گفتم و اون هم یه معاینه کرد و گفت نه اصلا اون چیزی که فکر میکنی نیست . حالا اگه میخوای یه چند روزی صبر کن اگر دیدی برطرف نشد برو سونوگرافی ولی نگران نباش و ...

یاد مکالمه چند روز پیش خودم با خدا افتادم . به همه آدم های خوبی فکر کردم که در آخر بهشتی میشدن . همشون در زندگی سختی هایی تحمل کرده بودند و من به خدا گفتم خیلی دلم میخواد جایگاه خوبی پیشت داشته باشم ولی میترسم از امتحان شدن . منو لطفا به روش های سختی که بقیه رو امتحان کردی نسنج . و اینگونه بود که یه نصف روزی رو با افکار مرگ دست و پنجه نرم کردم و فکر کنم که عکس العملم به نسبت خوب بوده و فرداش امتحانم تموم شد .

[ چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 12:36 ] [ گلی ] [ ]

عید رفتیم فومن و بعدش رشت

بدون هیچ برنامه ریزی قبلی فقط رفتیم و رفتیم .فقط به خاطر اینکه تو تعطیلات عید حس کار کردن نبود . هر چقدر از خوبی و خوش اخلاقی مردم رشت بگم کم گفتم . خوش برخورد مهربون با حوصله و خوش زبون . همش با همسرم گیلانی ها رو با خودمون مقایسه میکردیم و میگفتیم نیاز نیست که بیان شهرمون تا بشناسنمون ، از متن ترانه های ما هم میشه یه چیزایی دستگیرشون بشه . تو متن ترانه های ما همش یار جنگی و شلوار پلنگی و مستی و تفنگ کلاش هست . هر کی ندونه فک میکنه مازندران چه خبره

جاتون سبز ، خوش گذشت . جنگل های گیلان برعکس جنگل های ما هنوز سبز نشده بودن و تک و توک برگ داشتن . درختهای میوه هنوز شکوفه نداده بودن اما داشتن زمین های شالی رو آماده میکردن . طبیعت زیبا هنوز حد تاپ و ایده آلش رو نشون نداده بود .

دریای به شدت زیبا و خوشرنگ رامسر رو دیدیم و گفتیم چند قدمی روی شنها قدم بزنیم و شاید یکم دیریفت بریم رو ماسه ها . ولی نگم براتون از مارهاش.

انقده جیغ کشیدم که به ده دقیقه نرسیده 4 تا مار دیدم و طاقتم تاق شد و برگشتیم . سه تا اسب سوار هم تازه اومده بودن یکم با اسباشون یورتمه برن که رسیدن به مارها و اسبها رم کردن و میون اون شلوغی ساحل خدا رحم کرد اتفاقی نیفتاد. مارها سمی نبودن ولی همین که اسم مار روشونه برای ترسیدن بسه دیگه نه ؟

حالا شاید یه روزی از خاطرات فوبیای مار و خاطرات مارهایی که دقیقا روز سیزده بدر میومدن تو باغمون گفتم .

شبهای رشت و میدون شهرداری واقعا زیبا بود . من عاشق شلوغی و جمعیتم . منو یاد عید پارسال و حافظیه انداخت . هر کسی یه گوشه داشت یه کاری انجام میداد . یکی آهنگ مینواخت ، یکی با توپ نمایش اجرا میکرد . صدای خنده و بوی کباب و دستفروش ها و عاشق و معشوقایی که دست تو دست بودن و...

( کلا اسم خارج بد در رفته . در حال حاضر کشور خودمون انگار با پاتایا برابری میکنه . پارک و مراکز تفریحی که چی بگم بعضی از مناطق میخوای با بچه رد شی باید یه یا الله بگی)

امیدوارم هر چه زودتر یه بار دیگه برم گیلان . اولین و دومین بارم نبود ولی امیدوارم آخرین بار هم نبوده باشه .

خواستید شمال بیاید بهترین فصل اردیبهشت هست . درسته که شکوفه ها تموم میشن و تو جنگل کمتر درختهای پر شکوفه میبینید ولی عوضش برگ های تازه درختها رنگ سبز خاصی دارن که دل میبره و هوا هم عالی میشه و دریا آروم تره

[ دوشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 9:19 ] [ گلی ] [ ]

ما خیلی اهل بازی با بچه نیستیم . من اینجوری نبودم . قبلا هر ماه که تموم میشد تو اینترنت سرچ میکردم ببینم حالا برای این سن چه بازی خوبه و باهاش انجام میدادم ولی از یه جایی به بعد انگار میخوان شکنجم بدن با اینکه میدونم اشتباه محضه ولی باهاش بازی نمیکنم . از یه جایی به بعد متوجه شدم اگر با این روش ادامه بدم موجب افسردگی در بچه ام میشه پس رفتم چند تا توپ خریدم و حلقه بسکتبال و خودمو بزور راضی کردم که حداقل 20 دقیقه در روز باهاش بازی کنم . میبردمش پارک و ... اما از یه جایی به بعد دوباره اینکار رو ول کردم . همسرم که اصلا

جدیدا پستهای مربوط به بازی پدر با بچه رو براش میفرستادم تا اینکه دیشب شروع کرد باهاش بسکتبال بازی کردن و بعدشم فوتبال و ... دیدم دخترم با چه اعتماد به نفسی داره از کار خودش تعریف میکنه . ببین چه جوری لایی کشیدم . چه جوری شوت کات دار زدم و ... ( خیلی تحت تاثیر کارتون فوتبالیست هاست)

اونقدر میخندید که کنترل احساساتش از دستش خارج شد و حتی بعد از تموم شدن بازی دیوانه وار میخندید و میدوید و خوشحال بود .

من و همسرم با تعجب به هم نگاه میکردیم و از تاثیر بازی پدر با فرزند دهنمون باز مونده بود . گناه بزرگی در حقش میکنیم که تا حالا اینجوری در حقش نامردی کردیم . درسته که تو یه ساختمون 5 تا بچه قد و نیم قد و تقریبا هم سن هستن که اکثر ساعت شبانه روز با همن ولی تک فرزنده ، داره تو یه آپارتمان کوچیک زندگی میکنه با پدر و مادری که دوسش دارن ولی براش وقت نمیگذارن . خودمو با کارهای خونه و تمیزکاری و درس و مشقش مشغول میکنم و فکر میکنم مادر خوبیم که میبرمش باشگاه تا تخلیه هیجانی بشه

ادامه :

نمیدونم دیگرون چه جورین . این موضوع رو تا بحال به هیچ کس حتی رفیق صمیمیم هم نگفتم چون فکر میکردم شاید مردم بگن دیوونس . از وقتی یادم میاد قبل از خواب برای خودم تو ذهنم قصه میگم و مثل فیلم تصورش میکنم . همیشه و همیشه

دخترم چند باری هست که داره بهم میگه مامان من شبا قبل از خواب برا خودم فیلم میبینم . تو ذهنم کارتون السا و سوباسا میبینم .

شما هم قبل خواب این کار رو میکنید ؟ یا من و این بچه به هم تله پاتی داریم ؟ یا اینم یه جوری اخلاق اسفند ماهی هاست و جزء شخصیت رویاپردازشونه؟

[ سه شنبه هفتم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 9:39 ] [ گلی ] [ ]

عید عجیب و غریب امسال

تلاقی عید و ماه رمضون واقعلا ترکیب سمی هست . جلو چشمت چیزای خوشمزه ایی میخورنو تو اون خوراکی های خوشمزه رو نشونه گذاری میکنی که بعد از افطار بخوری ولی اون زمان انقدر سیری که نمیشه کاریش کرد .

من حتی یه شب از ترس اینکه نکنه روز بعد هوس شیرینی کنم و دستم بسته باشه ساعت 1 شب پاشدم کیک و خامه خوردم . یه وقت دیدی نتونستم گرسنگی و تحمل کنم و شهید شدم . حداقل آرزو به دل از دنیا نرم .

چه جوری بعضیا بدون هیچ سختی روزه میگیرن؟ خاله من از دو ماه قبلش روزه داری رو شروع میکنه و تقریبا کل سال روزه هست . من هم البته از دو سه ماه قبلش غصه ام شروع میشه که ای وای داریم به ماه مبارک رمضان نزدیک میشیم .

روزای اول سردرد های شدید داشتم . فکر میکردم از کم آبیه . یهو یادم افتاد که من تقریبا به قهوه و کافئین معتاد شدم . از اون روز به بعد سحری قهوه میخورم . روزها سرحال ترم میکنه .

اینجانب از همین تریبون اعلام میکنم از همین لحظه گرسنه امه و اگه پست بعدی از من منتشر نشد احتمالش زیاد هست که قبل از اذان مغرب امروز دار فانی رو وداع گفته باشم .

یادم بخیر آدم خوبی بودم

[ یکشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 8:58 ] [ گلی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک های مفید