گلی
 
قالب وبلاگ

مادربزرگِ پدربزرگم کماندار بود و تو کوه ها راهزن ها رو با تیر می زد. پدربزرگم تو جوونی وقتی می خواست چهار صبح از رودخونه رد شه و بره سرکار ، با یه گله گرگ مواجه شد . خاله کوچیکه ام تو نوجوونی( حدود سی سال پیش ، یعنی وقتی هنوز مانتو خانوما اپل داشت و مقنعه اشون چونه) از پدرم موتورسواری یاد گرفت و کلاه کاسکت می ذاشت و لباس پسرونه می پوشید تو خیابون به دخترا متلک می گفت. عموم مار می گرفت و گره می زد و می گذاشت تو جیب بقیه و از دیدن قیافه ی ترسیده اشون می خندید، پسرش تنهایی تو کوه و کمر کمپ می زنه و تو رودخونه های خفن ماهی می گیره . زن دایی و داییم که تازه ازدواج کرده بودن با هم موتور سنگین سوار میشدن و زنداییم رانندگی می کرد و چند باری از دست پلیس فرار کردن و داداشم نه ساله که بود زمین بابامو تراکتور می زد و کلی کارای خفن و گاها ترسناک و از همه اشون بدتر شوهرم که اصلا نمی دونه ترس چیه و کله اش میره واسه ادرنالین

من این وسط به کی رفتم و چی شد به اینا وصل شدم نمی دونم. از رانندگی می ترسم یعنی چی؟🤔

[ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 15:8 ] [ گلی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک های مفید