|
گلی |
شاید پنج صبح بود با صدای استکان نعلبکی بابا بیدار شدم ، دوست داره تو استکان کمر باریک چای بنوشه. می خواستم بازم بخوابم ولی دلم نیومد نبینمش ، تا غروب برنمی گرده.کمی بعد مامانم بیدار شد و با هم مشغول صبحانه خوردن و گپ زدن شدیم. با اینکه خانواده احساسی هستیم ولی هیشکی به پای مامان نمی رسه. مدام بغلمون می کنه و می بوسه. داداش بیشتر بهش رفته ، وقتی پدربزرگ فوت کرد گفت : یکی از حسرتهام اینه وقتی حالش خوب بود بهش نگفتم دوستش دارم ، الان تو ماشین به همتون می گم دوستتون دارم و عاشقتونم. زرد کیجا بازم به بازار اومد ، بعد صبحانه برای مامان پاک کردم ، منتظرم طبقه پایینی ها بیدار شن و برن پیاده روی ، تا خونه رو برای مامانم اب و جارو کنم . جمعه ارومی پیش رو دارم ، دلم می خواست صبح کمی زیر درختای جنگلی قدم بزنم و تو هوای خنکش نفس بکشم ولی فقط تو ذهنم . [ جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 8:5 ] [ گلی ]
[ ]
|
|
| [ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |