گلی
 
قالب وبلاگ

مدتها گذشت و خبر رسید خواستگار دارم . برادر زندایی بود . ندیده بودمش ولی حس کردم ربط به الارم داره. زنداییمو دوست داشتم ولی از پیچیده شدن روابط خانوادگی خوشم نمیومد. قبل از اینکه کسی از من نظر بپرسه ، دایی پیغام رسوند ( گلی لیاقتش بیشتره) و همونجا قضیه منتفی شد

مدتی بعد متوجه شدم دوتا برادرها با تفاوت سنی زیاد و شباهت چهره شدید ، مشتری های سالیانه ما هستن و بعد مدتی زندایی فوت کرد و ارتباط خانوادگی کم کم قطع شد.

ازدواج مجدد دایی و وسط بودن پای بچه از زندایی اولی ، باعث شد گاهی با برادر بزرگتر وارد مکالمه شم ولی با وجود اینکه هم من متاهل شده بودم هم برادر کوچکتر ، حس معذب بودن باعث میشد هر بار وقتی میاد من جامو با همکارم عوض کنم تا اینکه یک سال همکارم رفت مرخصی و ایشون اومد و همین باعث شد مکالمه کوتاهی بینمون سر بگیره . مدتی بود خواهرزاده اش رو ندیده بود و ازم خواست با دایی در موردش صحبت کنم منم بهش گفتم که زندایی برام چقدر عزیز بود . اولین و اخرین مکالمه ما

چند روز بعد خبر رسید در تصادفی فوت کرده و دختر پنج سالش تنها گذاشته. روند اشنایی و مکالمه امون همیشه تو ذهنم مثل یک راز باقی مونده . خدایا چرا بعد این همه سال دیدمش ؟چی شد همکارم مرخصی گرفت؟ چطور مکالمه شروع شد؟

ولی اینو خوب می دونم همین مسئله باعث شد هر از گاهی مثل امروز به یادش می افتم و براش فاتحه و خدابیامرزی می فرستم

خدا رحمتش کنه خانواده ساکت و خوب ولی با غم های بزرگی بودند

[ شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 16:37 ] [ گلی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک های مفید