گلی
 
قالب وبلاگ

ماه نقره ای میون آسمون صاف و بدون لکه ای ابر تموم مسیر همراهم اومد . تو هر کوچه ای پیچیدم باهام پیچید . باد می وزید و مثل تو فیلما برگهای زرد میوفتادن زیر پاهام . رو داشبورد ماشین یکی از شب قبل دسته گل نرگسش رو جا گذاشته بود . در ماشینو که باز کنه حسابی بهشتی میشه .

فکر می کنم روز خوبی برای هممون باشه . پیر مرد مهربون قصه من به قول مربی پیلاتس رو تیغه راست خوابیده و پای زیر رو تو زاویه نود درجه خم کرده و سرشو با دستش بالا نگه داشته و لبخند ارومی می زنه .حال خوب امروزم رو حتی دیدن رئیس قبلی هم نمی تونه بهم بریزه

به این جای داستان که رسیدم سینا درخشنده آهنگ خاطرخواه رو شروع کرد . اتفاقات خوبی پیش روی ماست . بیاید با لبخند وارد امروز بشیم.

[ چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ ] [ 8:28 ] [ گلی ] [ ]

ادم باید تو هر لحظه از زندگیش از اتفاقات دور و برش درس بگیره . من همچنان معتقدم ادمیزاد حداقل سالی یکی دو بار امتحان میشه.

ما از همه لحاظ مورد تایید انسانهای دور و برمون نیستیم.خوبه هر از گاهی از بیرون نگاهت کنن بعد بهت بگن عه سلی دماغت کجه ، چونت اله بله جیمبله . شاید تا قبل این اتفاق ، این جنبه از خودمو کمتر می شناختم. درسته سی سالگی رو رد کردم ولی همچنان انسانم و جایز الخطا . به خودم حق میدم گاهی اشتباه کنم هر چند بعضی اشتباهات برگشت ناپذیرن . فکر می کنم هممون همینیم بالاخره نه پیامبریم نه پیامبر زاده

ممنونم از انسانهایی که بهم می گن کجا به بی راهه رفتم ، ممنون از ادم هایی که به هر طریقی ، یا مهربونی یا دعوا یا سیلی می گن تو زمین اشتباه ایستادم و باید بهتر عمل کنم .

به امید رسیدن سلی به اخلاقای بهتر

[ چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ ] [ 6:34 ] [ گلی ] [ ]

ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم . گفته شده بود امروز هوا برفیه . شانسمو امتحان کردم تا برفی که شبونه میباره تماشا کنم . آسمون بی نهایت صاف و حتی ستاره های صورت فلکی شکارچی درست روبروی من در حال غروب بودن .

صبح بی خبر از همه جا اومدم تو کوچه و دیدم آسمون به قدری ابریه که بعضیاشون به سیاهی میزنن و هوا سوز داره و کمی بعد ...

بعله آنچنان شروع به باریدن کرد که مراجعینمون که جلوی در مرکز پارک می کردن تا عرض پیاده رو رو طی کنن مثل موش آب کشیده می شدن . قشنگ آب از سر و صورتشون می چکه . منم بی چتر

بعد از زلزه دیشب که حسابی تکونمون داد ، الان تنها نشستم . همه رفتن ماموریت ، برقم قطع بشه من چه خاکی تو سرم بریزم ؟

رسیدیم به اون مرحله که باید روزی دو تا لیوان آب پرتقال و نارنگی بخورم تا حریف این همه مرکباتی که مادرشوهر و مامانم برام میفرستن بشم .

کلاسا هم مجازی شده و من تنها شانسی که آوردم رئیس امروز و فردا نیس . وگرنه یه دستم موبایل یه چشمم به ایتا ، کار کردن هم یوخ

❄️بالاخره اینجا هم برف اومد. خوب موقعی هم هست ، شب احتمال نشستنش بیشتره. ☃️

❄️ گوله های درشت برف نشسته رو زمین و زمان.من ذوقم من غشم.فردا قراره تو این برف برم محل کارم . سرده ولی فکر نکنم قلبم این همه قشنگی رو تاب بیاره . کاش تعطیل بودم میرفتیم تویوب سواری


ادامه مطلب
[ شنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۳ ] [ 11:39 ] [ گلی ] [ ]

پامو که تو کوچه گذاشتم متوجه شدم دیشب باد تندی وزیده ، همه جا پر بود از برگ خشکیده درختها . زیر چرخ ماشینی تخم مرغ شکسته بودن ، دیشب یه خانواده خوشحال و شاد بودن و احتمالا نون خامه ای خوردن . کوه دماوند سر به فلک کشیده و سپید ، با افتخار ایستاده بود و قله اش از میون ابرها پیدا نبود . رشته کوه البرز سفید پوش شده و تو نور خورشید برق میزد . هوا خوبه ، سرده ولی میشه با بارونی هم گرم شد . نور خورشید صبح پاییز رو دوست دارم مخصوصا وقتی به صورتم می خوره . وقتی می تابه به قهوه ای چشمام .

به قول هور :رفتن موتور سواری منه نبردن🤧

[ پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ ] [ 8:7 ] [ گلی ] [ ]

فصل گل نرگس رسیده . بچه که بودیم تو این فصل می رفتیم تو باغ پشت خونه پدربزرگ و زیر درخت انجیر غول پیکرشون نرگس میچیدیم . برای همین این موقع از سال برای من حکم آشپزخونه خوشبو مادر بزرگمو داره . اگر امروز برای خودم گل نرگس نخرم در حق خودم گناه کردم . حتی تصورشم خوشبوعه .

باغ مرکبات پشت خونه پدربزرگ برای ما حکم شهربازی داشت . فصل باردهی درختها که تموم میشد شاخه های اضافه و خشکیده رو با تبر می زدن و یه گوشه میچیدن برای فصل باردهی آینده ، زمانی که شاخه ها سنگین میشن بهشون تکیه بدن . ما هم اونا رو مثل خونه سرخ پوستی میچیدیم و قلعه میساختیم . و شمشیر و تیرکمون داشتیم . یه پر کلاغ پیدا میکردیم و یه پرتقال نارس که از درخت می افتاد میگرفتیم و بهش وصل می کردیم و پرت میکردیم هوا و از طرز افتادنش ذوق زده می شدیم . کنار باغ رودخونه بود و یه دره ساخته بود . تو قسمت کم شیب دره با بیل پله ساخته بودیم و برای خودمون پناهگاه داشتیم . وسایل با ارزشمون رو اونجا می زاشتیم و مثلا کسی از پناهگاهمون خبر نداشت. من فقط از آخرای فصل پاییز و تا قبل از گرمای بهاری اونجا می رفتم چون بقیه مواقع احتمال داشت مار باشه .هر موقع هم گشنه و تشنه امون میشد از درخت نارنگی و پرتقال میچیدیم و می خوردیم. چه کیفی داشت اون زمان .

سر صبحی یه عروسک تدی کوچولو با یه قلب روبان زده تو بغلش رو داشبورد یه ماشین دیدم . به نظرم امروز رو به نام عشق برنامه ریزی کنم !

بازم می نویسم ...

[ چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۳ ] [ 8:21 ] [ گلی ] [ ]

فکر می کنم عالم بالا خسته شدن امروز برای من با سرعت۲xپخش کردن . هر لحظه اش دویدم و در اخر از خودم راضیم.‌ روز خوب و بدون دغدغه ای بود .ولی تو انسانیت از ۲۰به خودم نمره ۱۰میدم.

بارون غالفگیر کننده ای صبح باریدن گرفت ولی حتی خیس هم نشدم . به محض وارد شدنم به محل کار حس کردم باید روز شلوغی باشه و بود . رئیس و همکارای اصلی ماموریت بودن و من کارها رو به تنهایی هندل کردم. تعریف از خود نیست حداقل تو استان ما ، در زمینه شغلی خودم حرف اول رو می زنم. اینجوری بود که رئیس جدید از بدو ورود مشتری داشت . خوب جا افتاد و شناخته شده و رئیس قبلی تا فیها خالدون سوخت که منو از دست داد

دست مریزاد به سلی

تو تاکسی با خانومی اصفهانی صحبت خوبی داشتم دورش یه هاله بزرگ زرد یا طلایی بود . بهش گفتم تا خودشم کیف کنه. کندس ندیده بود و میون خریدهام با پیاز محلی اشتباه گرفته بود

پیتزای امشبم به کربن فعال تبدیل شد چون سلی همزمان داشت چارپنج تا کار انجام میداد

یه کاپ قهوه اضافه بعد از ظهر سوخت لازم برای باز نگه داشتن چشم و حرکت انگشت شصت دست چپمه . با هر صدای اگزوزی از دور دستها فکر می کنم اومده ولی نیومده⁦

ببینین سلی الان خستس شما خودتون همه چیزای خوب رو برای امروزش تصور کنین. درخت و اهنگ و ادم خوبا و حتی یه چیز خوب هم از تو اون قارچایی که به اسم تازه بهش انداختن و بچه خودش مشقاشو نوشت و دو خط نت سنتور جدید رو به راحتی بدون نیاز به اب قند برای من زد و اصلا هر چی خوبه بی زحمت تصور کنین دیگه من خوابم میاد

[ دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 23:16 ] [ گلی ] [ ]

🎖️پیرمرد قد خمیده ای که گه گداری دور میدون اصلی شهر می شینه ، من تو تصوراتم این شخص رو سید تصور می کنم چون هر بار که نیت صدقه داشتم دیدمش .‌حالت عادی اونجا نیست.

چند باری تو مسیر خونمون دیدمش . زمانی که عصاشو کنار میزاره و رو پله کنار مغازه میشینه تا دم بزنه .

امروز با دخترم از کنارش رد میشدیم که دیدم صدام کرد و گفت می تونم این چوب رو بردارم؟یه تیکه چوب تو جوب افتاده بود انگاری مربوط به تابلو شکسته ای بود . متوجه منظورش نشدم و فکر کردم پیر شده حواسش نیست . گفتم اگر لازمش دارید بردارید بعید می دونم مال کسی باشه . عصاشو برعکس کرد و از زیر ماشین کشیدش بیرون و به من گفت میخ بهش وصل بود . ماشین پنچر میشه .

ببین پیرمرد هم مهربونه و هم به فکر ، اونوقت من چی؟من کجای کارم؟اصلا پیرمرد کجا و من کجا

دو تا دونات خریده بودم . مطمئن شدم قند نداشته باشه و با هم قسمت کردیم .

🎃شهرداری خونمونو چهار میلیارد جریمه کرده چون دو طبقه اضافه بیست سال پیش ساختن و جواز نداشته . 😂

برادر مسلمان من ، اگراین مقدار پول داشتم وسط باغمون به دور از هیاهوی شهر یه قصر می ساختم و صبحا با صدای پرنده ها از خواب پا میشدم . واقعی انقده راحت می گی؟این پولا رو می گیرید و حقوق پرسنل ادارتون سه ماه با تاخیر پرداخت میشه؟

بعد من می گم صد میلیارد کم دارم تا مشکلاتم حل شه بهم می خندین . تازه باید برای ازدیاد جمعیتمون هم ما به فکر باشیم 😂

من یکم پاستوریزه ام خیلی حرف زشت درست و حسابی بلد نیستم نثار روح و روان و جان و تن ارزشمند اون چند نفر پشت میز اداره مربوطه کنم . ولی بدونین خیلی بچه بدن🤬


ادامه مطلب
[ یکشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 18:41 ] [ گلی ] [ ]

امروز می تونم چهار تا انتخاب داشته باشم.

برم خونه خاله و حلیم بپزیم و با یه کپه کوچولو از فامیلایی که کم همو میبینیم کلی اوقات خوب داشته باشیم. یه جمع از ارازل شیطون و بی کله دور هم تصور کنید😃

برم خونه روستا و با خاندان شوهر آش بپزیم و بچه هامونو ول کنیم به امون خدا تو حیاط و مغزمون اروم شه😁

با موتور چهار چرخ بریم همون دریاچه هست که امسال همه رفتن ازش عکس گرفتن فقط سلی نرفته!وسط دریاچه درختای قرمز داره! کلی خوش بگذرونم😎

برم خونه مامانم و از صبح تا شب خانوم بشم دست به سیاه و سفید و بچه نزنم و استراحت کنم🙂

ولی من گزینه پنج رو انتخاب کردم. بشینم خونه ، پیش بند ببندم ، دستمال ببندم دور سرم ، بشورم بسابم و گردگیری کنم و کوزت دوران بشم😭

[ پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 8:1 ] [ گلی ] [ ]

تو دور دور بودیم ، اوقات خوشی بود . از دیدن نور چراغای مغازه ها تو شب و هول و ولای مردم تو بهترین خیابون شهر لذت می بردم .

ازش پرسیدم اگر الان بدون شناخت قبلی منو میدی تو یه نگاه عاشق میشدی؟جواب داد ، چند لحظه ای چشم تو چشم شدیم ، سکوت شد و یهو با هم پخی زدیم زیر خنده 😁. دیگه نمی تونست جمعش کنه.

مرد حسابی منم می دونم عشق در یک نگاه تو قصه هاست ، لامصب دروغم بلد نیستی؟😜

امروز تابلو مونالیزا شدم . کمی پاسخ دهی به مراجعین با تاخیر همراه شد و برعکس همیشه همه برای گرفتن جواب اومدن و دست به سینه زل زدن به من . همکار عزیزم رفت پشت مانیتور گوشه اتاق و من بدون حفاظ 🥴. تو اون چهل دقیقه کذایی فکر می کردم حتی دارم اشتباه پلک می زنم . مگه اینجور مواقع نباید حوصله اشون سر بره و با موبایل خودشونو سرگرم کنن؟!


ادامه مطلب
[ چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 18:15 ] [ گلی ] [ ]

تاثیر دیدار هر چند خیلی کوتاه با یه دوست صمیمی و خوب به قدری زیاده که حتی فکر کردن به اون لحظه یه جون به جون هات اضافه می کنه. دیدمش و از دهنم در رفت که می خوایم برای تولدش سوپرایزش کنیم و همین باعث شد کلی خندیدیم. من عجله داشتم که زودتر برگردم خونه تا بچه پشت در نمونه اونم عجله داشت تا برگرده خونه و به بچه نوپا شیر بده. هر دومون بدجور تو زندگی متاهلی گیر افتادیم و این دیدارهای یهویی و چند دقیقه ای لذتی تو وجودمون میاره که پرتمون می کنه به دهه بیست زندگی .

دومین اتفاق خوب دیروز این بود که بعد از سه هفته رفتم باشگاه و چقدر بچه ها با محبت بودن با دیدنم واقعا خوشحال شدن و یکی یکی جویای احوالم شدن . چهره های خندونشون از ذهنم نمی ره .

امروز اما پیرمرد مهربون قصه من که البته به نظر میرسه الان بیشتر شبیه یه زنه کمی ناراحته . امیدوارم اتفاق ناخوشایندی برای پدربزرگم و عزیزان و اقوام و دوستان دنیای واقعی و شما دوستای خوب وبلاگی و همکاران نیفته . بیاید همگی با هم امروز ایه الکرسی بخونیم و خودمونو دو دستی بسپریم به خدا و حکمتهاش

الهی به امید تو

سلی هم امروز صبح برای ناهار ماهی پخته .خونشو مرتب کرده و منتظره دیرش بشه بعد تند تنی و با عجله بدوعه بره سرکار :)

ظهر نوشت : چه اتفاقات خوبی افتاد . امروز صبح دوباره دوست قشنگمو دیدم و روزمو ساخت . بعدش سوار یه تاکسی شدم که آهنگ های شاد هایده رو با صدای آرومی پخش می کرد و آقای راننده سالخورده گاهی باهاش ریتم میگرفت و سرشو تکون میداد . یه حس خوب و انرزی قشنگی می چرخید تو ماشین . پشت چراغ قرمز چشمم خورد به یه آقایی که از تو جورابش یه بسته پول گرفت . فکرشو بکن سر صبحی مثل قدیما یه بسته پول ببینی تو جوراب یکی :)

یکم جلوتر یه خانم چادری و شوهرش مثل هر صبح دستای همو گرفته بودن و میرفتن محل کارشون . قشنگ بالای سرشون قلبای کوچولوی صورتی پرک پرک ( به قول مازنی ها ) می زد و می ترکید.

من امروز باید موهامو میکشیدم و خودمو زخم و زیلی می کردم بس که کارای ریز میز و اعصاب خورد کن داشتم ولی ببینین چه خانوم بودم ! چه صبور بودم ! چه با حوصله بودم ! قشنگ با پنبه سر بریدم و کارامو پیش بردم وگرنه منو قورت میدادن اونوقت دیگه سلی نداشتین. به خدا!!!!

[ یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 7:29 ] [ گلی ] [ ]

با صدای آسمون قرمبه (رعد و برق)یکی از چشمام باز شد . هواشناسی می گفت هوا قراره صاف باشه ولی بارون می زد . اونم چه بارونی ، یه کوچولو به آسمون و دشت نگاه کردم و با خودم گفتم امروز روز بیرون رفتن نیس .ولی یهو زنگ زدن که پاشو بریم تو بارون یه دوری بزنیم . تا سوار ماشین شدم بارون بند اومد و ابرا پفکی پفکی و نور خورشید و آسمون آبی اصلا یه وضعی .

پارک جنگی پیاده شدیم خلوت و دنج و قشنگ بود . میون این همه درخت یه دونه درخت با برگای قرمز مثل انگشتر یاقوت خودنمایی می کرد . میون سکوت و سرما کمی با دخترم پیاده روی کردیم و برگشتیم همین . این بود گزارش مختصر و مفید سلی از جمعه ای تنبلانه

[ جمعه نهم آذر ۱۴۰۳ ] [ 13:18 ] [ گلی ] [ ]

وقتی پیرمرد مهربون قصه من بهم گفت امروز قراره به خوبی بگذره فکرشم نمی کردم منظورش این باشه .

یه روز کاملا معمولی ، یه روز پاییزی که فقط اسم پاییز رو یدک می کشید ، ابری ، دم کرده و طلایی. یه روزی که بدنم این حجم از مهربونی رو بر نمی تابید . معلوم نبود این حس خوب از کجا نشت پیدا کرده بود . حتی رئیس هم مهربونتر شده بود ، کم مونده بود مراجعین بغلم کنن . چرا انقدر خوش قلب بودن اخه؟همکارام برام نسخه های رنگارنگ میپیچیدن و همکار عزیز دلم یه عالمه خاطره داشت که از این چند روز ماموریتش برام تعریف کنه .وقتی که نفس کم اورده بودم و کمی تو فضای خنک بیرون رو صندلی نشستم و به باریکه نور نگاه می کردم حس ارامش خاصی این روزنه نور خورشید بهم میداد. حتی یه حشره بزرگ مثل زنبور دورم چرخید و حسابی براندازم کرد .حس می کردم تو دشت میون علف هام.

اوه من باید امروز رو لای نون ساندویچی بپیچم و قورتش بدم . شما اینطور فکر نمی کنین؟

راستی از صبح داشتم تو ذهنم اتفاقات دیشب رو با اب و تاب جمله سازی می کردم ولی الان همشون از ذهنم پریده. .

[ چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳ ] [ 14:7 ] [ گلی ] [ ]

یه سر به آهنگ های قدیمی و نوستالرژی و اروم زدم . جلو آینه قربون صدقه دست و پای بلوری خودم رفتم و سعی کردم خوب شروع کنم . نفسام هنوز بریده بریده است و نفس کشیدن سخته ولی بازم پیاده خودمو رسوندم به محل کارم . بالاخره بعد از چند روز کسالت و بیماری خواستم یه تکونی به خودم بدم . چند مورد پیش اومد که میتونستم کار خوب انجام بدم ولی ازش رد شدم .

مراجعه کننده موقع رفتن مخصوصا به من نگاه کرد و ازم به خاطر رفتار خوبم تشکر کرد . نمیدونم چرا . آخه نفس نداشتم باهاش حرف بزنم نتونسته بودم موقع حرف زدن همراهیش کنم . یکی از مشتری های قدیمی هم که اومده بود دیدنم یکم وقت گذاشت و عکس پروفایل دوست بچه اشو نشونم داد تا بهم ثابت کنه شبیه اشم . خیلی شباهت نداشتم ولی دلشو نشکوندم . خیلی کارش برام باحال بود . برام وقت گذاشته بود و لبخند به لبم آورده بود.

اه اصلا دلم دور دور شبونه میخواد حیف که نفس همراهیم نمیکنه . کاش زودتر خوب شم دوباره برم باشگاه . حسابی لاغر شدم و دارم جاتون خالی یافا می خورم و اهنگ های نوستالژی گوش میدم و از این روز قشنگی که رئیسمو فرستادم ماموریت لذت میبرم .

غلط کردم دیگه یافا نمیخورم .

[ شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ ] [ 18:40 ] [ گلی ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک های مفید