| گلی | تاثیر دیدار هر چند خیلی کوتاه با یه دوست صمیمی و خوب به قدری زیاده که حتی فکر کردن به اون لحظه یه جون به جون هات اضافه می کنه. دیدمش و از دهنم در رفت که می خوایم برای تولدش سوپرایزش کنیم و همین باعث شد کلی خندیدیم. من عجله داشتم که زودتر برگردم خونه تا بچه پشت در نمونه اونم عجله داشت تا برگرده خونه و به بچه نوپا شیر بده. هر دومون بدجور تو زندگی متاهلی گیر افتادیم و این دیدارهای یهویی و چند دقیقه ای لذتی تو وجودمون میاره که پرتمون می کنه به دهه بیست زندگی . دومین اتفاق خوب دیروز این بود که بعد از سه هفته رفتم باشگاه و چقدر بچه ها با محبت بودن با دیدنم واقعا خوشحال شدن و یکی یکی جویای احوالم شدن . چهره های خندونشون از ذهنم نمی ره . امروز اما پیرمرد مهربون قصه من که البته به نظر میرسه الان بیشتر شبیه یه زنه کمی ناراحته . امیدوارم اتفاق ناخوشایندی برای پدربزرگم و عزیزان و اقوام و دوستان دنیای واقعی و شما دوستای خوب وبلاگی و همکاران نیفته . بیاید همگی با هم امروز ایه الکرسی بخونیم و خودمونو دو دستی بسپریم به خدا و حکمتهاش الهی به امید تو سلی هم امروز صبح برای ناهار ماهی پخته .خونشو مرتب کرده و منتظره دیرش بشه بعد تند تنی و با عجله بدوعه بره سرکار :) ظهر نوشت : چه اتفاقات خوبی افتاد . امروز صبح دوباره دوست قشنگمو دیدم و روزمو ساخت . بعدش سوار یه تاکسی شدم که آهنگ های شاد هایده رو با صدای آرومی پخش می کرد و آقای راننده سالخورده گاهی باهاش ریتم میگرفت و سرشو تکون میداد . یه حس خوب و انرزی قشنگی می چرخید تو ماشین . پشت چراغ قرمز چشمم خورد به یه آقایی که از تو جورابش یه بسته پول گرفت . فکرشو بکن سر صبحی مثل قدیما یه بسته پول ببینی تو جوراب یکی :) یکم جلوتر یه خانم چادری و شوهرش مثل هر صبح دستای همو گرفته بودن و میرفتن محل کارشون . قشنگ بالای سرشون قلبای کوچولوی صورتی پرک پرک ( به قول مازنی ها ) می زد و می ترکید. من امروز باید موهامو میکشیدم و خودمو زخم و زیلی می کردم بس که کارای ریز میز و اعصاب خورد کن داشتم ولی ببینین چه خانوم بودم ! چه صبور بودم ! چه با حوصله بودم ! قشنگ با پنبه سر بریدم و کارامو پیش بردم وگرنه منو قورت میدادن اونوقت دیگه سلی نداشتین. به خدا!!!!  [ یکشنبه یازدهم آذر ۱۴۰۳ ]  [ 7:29 ]  [ گلی ] 
[  ]  | |
| [ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |